۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

شعر تازه : بعضی ها !

***
بعضی ها !




بعضی لباس ها و باران ها
مرا به یاد بعضی زن های زندگی ام می اندازد

بعضی رنگ ها
صداها
اصوات ناگهانی آشنا
نقل قول ها

بعضی سنجاق ها
دکمه های سرآستین ها

بعضی کتاب ها
دستخط ها
عطرها
بوهای شناور در کمد لباس ها

بعضی لباس ها و عطرها و سنجاق ها و دکمه های سرآستین ها
انگار قرار نیست ثبت شود و بماند
در کتاب ها و دستخط ها ؛
در رنگ ها !


**

گفت و گوی من و رامتین !

***
مشکل اساسی !



این دومین باری است که من و آقای رامتین درباره ی فردوسی کارمان بیخ پیدا می کند .

نامبرده معتقد است که فردوسی وجود نداشته و افسانه است !
متن گفتگو حاوی این مساله می باشد !





رامتین : آخه چه مدرکی هست که فردوسی بوده اصلن ؟!
من : مزارش هست . اگه یادت باشه رفتیم سر مزارش . با هم عکس انداختیم من و تو اونجا . کتابش هست . تو هم که کتابش رو دوست داری
رامتین : دلیل نمیشه که من چون کتابش رو دوست دارم پس فردوسی بوده و وجود داشته !
من : اسمش توی تاریخ هست . بالاخره یک کسی شاهنامه رو نوشته
- : ولی خودت یه بار گفتی چند تا شاهنامه داریم !
- : خوب آره . چند تا داریم . و فردوسی کامل ترین شاهنامه رو نوشته
- : خوب شاید یه عده جمع کردن شاهنامه ها رو و الکی نوشتن فردوسی !
- : مگه میشه الکی ؟!
- : چرا نشه الکی ؟ خیلی ها الکی کارای الکی می کنن !
- : این دیگه خیلی بو داره حرف ت !
- : هیشکی با این دلیل هایی ( دلایل ! ) که میاری باور نمی کنه فردوسی هست ! من رستم و سهراب رو دوست دارم . ولی شاید خود فردوسی هم افسانه باشه !
- : ( به خاطر اینکه دلیل دیگه ای نداشتم سعی کردم بحث رو عوض کنم ! ) حالا بگذریم . همه می دونن فردوسی بوده . ولی تو از رستم و سهراب کدومشو بیشتر دوست داری ؟!
- : سوال سختیه . نمی دونم . هر دو تاش رو دوست دارم ! ولی جواب منو ندادی !!! میدونی من چجوری می پذیرم که فردوسی وجود داشت ؟!
- من که از خدام بود خودش کوتاه بیاد و اینو بگه گفتم : چجوری ؟!
- : اگه فردوسی وجود داشت پس رستم و سهراب هم وجود داشتند . نمیشه که اونا نباشن ولی فردوسی باشه !

من : سکوت :((((
اون : خنده ی ظفرمندانه :)))

*

درباره ی دوبیتی ، باباطاهر عریان و فایز دشتستانی

***
خبر اومد که دشتستون بهاره !



دوبیتی برای من هیچوقت جدی نبود . نیست . حتا دوبیتی های باباطاهر عریان که بهترین های دوبیتی است در عالم خودش . دیگرانی هم هستند که بر طبل دو بیتی کوفته اند ، کوفته اند دیگر . کاری اش نمی شود کرد . گیریم که ع

بث هم بوده یا نبوده به زعم برخی . که بوده به نظر من . عبث هست در اساس . هنوز هم می گویند عده ای ! و این شگفت انگیز هم هست . که چرا باید وقت و انرژی گذاشت سر این نمط و این سیاق .
و بعد سریع یادم می آید که : ما که همه اش با ادبیات جدی سر و کار نداریم . ما که همه اش نباید با طیف عصا قورت داده های ادبیاتی و رسمی های این وادی سر و کار داشته باشیم . بالاخره عده ای هم بابا طاهر را می پسندند . و حتا ترجیح ش می دهند به خیام ! که جزو غول های ماست در ادبیات ( کاری به دیگر مقاماتش نداریم اصلن ) .
یا ، چه حرفی است؟! ممکن است حتا عده ای فایز را دوست داشته باشند . فایز دشتستانی . این مردی از روستای کردوان ؛ در نزدیکی های بوشهر که در سال 1209 به دنیا آمده و در سال 1289 خورشیدی هم در هشتاد سالگی و در روستای گزدراز دشتی - باز هم از توابع بوشهر - از دنیا رفته است .
بسیاری هم بر این باورند که اصلن فایز وجود نداشته . و فایز هم زاده ی تصور و خیال پروری توده ی مردم است . همچنانکه کسی نمی داند ضرب المثل ها و چیستان ها و قصه – متل های کهن را که از دیرباز و سینه به سینه حفظ و منتقل شده چه کسی و چه کسانی گفته اند . نمونه ی زنده و امروزی اش هم هست . همین جوک ها که خیلی سریع و به سرعت نور منتشر می شود . جوک های مناسبتی . سیاسی . قومی . شهری . اخلاقی ووو . من تا مدتها – البته به مزاح – می گفتم که سخت بر این باورم که یک انجمنی هست مخفیانه ، مثل فراماسونرها . و کارشان تولید جوک است . از همه ی اقوام هم در این انجمن عضو هستند . از رشت مثلن و یا اصفهان ! و غیره و غیره ( و البته آبودان ! ) . سرمنشاء تولید این جوک ها را اگر پیدا کردیم ، سرمنشاء تولید ادبیات فولکلوریک را هم خواهیم یافت . کُد و مشخصه ی یکی از این تولید کنندگان عمده را من به شخصه می دانم و می شناسم . مادربزرگم . و با اینکه مرده است . ولی لامصب ، صدایش و قصه هایش و فحش های دلچسبش توی ذهن من مانده ، لاکردار ! کبلایی ...

فایز را زاده ی تصور و خیال عامه هم می دانند که من این را غلط می دانم . چرا که فرزندان و نوه نتیجه هایش هستند و زیست مشخص و تعریف شده ای دارند در آبادی پدری . و
گویا وصیت کرده بوده در سرانجام کار که او را پس از مرگ به نجف ببرند و آنجا به خاک بسپارند که این امر اتفاق هم افتاده و در روایت است که تنها یک بار در طول زندگی از دشتستان خارج شده که به کربلا سفر کرده . لابد مثل حافظ که تنها یه بار به هند رفته و در خبر است که دریا زده شده و از دریا ترسیده ووو . بگذریم .




" به جز فکر وصال دلبر ای دل
مده راه خیال دیگر ای دل
دل فایز رها کن هر دو گیتی
یکی گیر از دو عالم بگذر ای دل "

***

من و فایز دشتستانی !

یادم هست ده ساله بودم . دقیقن ده ساله که کتاب جیبی ترانه های فایز را یکی از عموهایم - فکر می کنم عمو داووووود ! - برایم ابتیاع ! کرد .
توی فامیل داشتیم آدم های موجه و مسن و جهان دیده ای که طبع و ذوق هنری داشتند و توی عالم خودشان ، هنرشان را هم پاپلیک کرده بودند . زنده یاد غلامعلی نظری گراوند که صدای فوق العاده ای داشت و تمام فامیل درصدد این بودند مثلن به خانه هایشان بیاید برای آنها آواز بخواند و ضبط های سنگین و سیاه آیوا و توشیبا و پایونیر که با قوه کار می کرد ، به کار بیفتد و صدای غلامعلی ضبط شود و بعد ، دو ضبطه و سه ضبطه تکثیر شود و به دست بقیه ی فامیل برسد . ( با خش خش ! ) . خود غلامعلی ماجراها داشت که شاید در یک روزگاری به آن پرداختم . و البته طولانی ست .
یا مثلن سید مراد ، که او هم خواننده بود و او هم مرده است و صدای او معروفیت بیشتری داشت در تمام شهر و روستاها و آبادی های اطراف . یا عموی پدرم که نامش جعفر بود و نی می زد . هفت بند . و صدای زیبایی هم داشت و آدم بسیار فروتن و کم حرف و آرامی بود ؛ و روحش شاد . معروف بود توی فامیل به کسایی . حسن کسایی . که ]چندی است او هم مرده و روی در نقاب خاک کشیده است .

( هر چه سعی می کنم در مورد مرده ها ننویسم انگاری نمی شود ! حدیث بوده ، روایت بوده ، ولی الان می فهمم که مرگ از رگ گردن به من نزدیک تر است یعنی چه . واقعن می فهمم و حس می کنم این قضیه را )

همه ی این سه تن که نام بردم ، غلامعلی و سید مراد و جعفر ، هر سه از فایز می خواندند . من هم توی همان سن و سال بلاهت برای خودم کیا بیایی داشتم . از یک طرف قاری قرآن . صوت . و صرف و نحو . کم کم . و جوایز شهری و استانی و کشوری . کم کم . که بعدها همه را با هم گذاشتم کنار و فراموش کردم از بیخ . و البته فایز هم می خواندم . شاید عقلم نمی رسید . ( و مگر الان می رسد ؟! شک دارم . نه مطمئنم . نمی رسد ) . و صدای مرا هم ضبط می کردند . و فایزخوانی های من در سن ده و یازده سالگی من توی فامیل منتشر می شد . چه خریت جاودانه ای !



" خبر اومد که دشتستون بهاره
زمین از خون فایز لاله زاره
خبر بر مادر پیرش رسانید
كه فايز يك تن و دشمن هزاره"

***

فایز و هنر در بوشهر

جایگاه هنر و ترانه و موسیقی و شعر در بوشهر و جنوب ، بدون نگاه و یادکردی از فایز ناقص است . فایز رخنه کرده در توده ی مردم . و موسیقی جنوب بدون ترانه های فایز نقصان دارد . در شروه خوانی که جدی ترین نوع موسیقی جنوب است ، فایز سهم عمده ای ایفا کرده تا به امروز . که حتا نوحه و مرثیه های موسمی دارند و مراسم های خاص . و در عزاداری های بومی و رسمی و تقویمی . و یادی هم بشود از زنده یاد بخشو ، که او تار تنیده در پود درون همه ی جنوبی ها . از بوشهر و تنگستان و سیستان در شرق گرفته تا بندرعباس و گناوه و دیلم و آبادان و ماهشهر و اهواز . اما اینکه چرا جدی گرفته نشده فایز دشتستانی در میان طیف جدی نگر و جدی خواه ادبیات معاصر ، علت های متعددی دارد که بر آن نیستم اینجا به آن بپردازم . ولی دوست دارم این نوشته انگیزه ای شود برای دوباره خوانی فایز . صرفنظر از علاقه یا بی علاقگی مان به دوبیتی . یا سختگیری و یا تساهل مان نسبت به آدم های متکثر شده ای که برای ما تکثرشان امتیازی محسوب نمی شود .

***

فایز و جهان جن پریان !

زایر محمد علی دشتی متخلص به فایز دشتی در دنیایی از افسانه و جادو و در هاله ای از ابهام و غبار پوشیده شده . به تعمد . و به خواست افکار عمومی زمانه . که دوره دوره ی نکبت و فلاکت بوده . اگر او را نمی آغشتند به عشق پری و جهان جن پریان ، چه بسا سر به سلامت به بالین نمی نهاد و زیستی طولانی نمی داشت . چرا که زیست شاعرانه و حیاتی جادوگرانه با پری و موجودی از عالم خیال ، بطور مستقیم آدمی را متصل می کند به وادی جنون . و شاید برای همین است که راسته ی مجانین و شاعران در کتب عهد کهن ، یکی دانسته شده . و البته هم شرم آور است و هم اینکه خیلی هم شاید دور از ذهن و منطق و باور نیست ! شعر جنون مندی می خواهد . حداقل از این منظر ، جنون دلپذیر است .
در دوره ی خانخانی می زیسته فایز دشتستانی . و خان قادر مطلق بوده . و البته که هیچ صدای مجزا و مستقلی را بر نمی تافته . و بیشتر عاقلانه به ذهن می رسد که این افکار عمومی ، خیلی هم بدسلیقه نبوده اند که فایز را و بعبارتی پری را به نکاح فایز در آورده اند و سالها بین این دو زندگی زناشویی خوب و مدرن و باشکوهی هم وجود داشته تا بعدها به دلیل سه اشتباه فایز - که از نخست قرار بر حفظ رازنگهداری بوده بین آندو و زبان فایز سر سبز را بالاخره به باد داد – پری از او جدا می شود و می رود پی کارش و فایز می ماند و علی می ماند و حوضش و سه پسر که یادگار زندگی مشترک فایز و خانوم پری بوده اند .


" خداوندا ! دلم از دین بری شد
اسیر دام زلف آن پری شد
پری دید و پریشان گشت فایز
پری را هر که دید از دین بری شد"


***

و برای پایان این نوشتار چند دوبیتی معروف از فایز را می آورم و ختم سخن می کنم :


برفت آن یار و از ما مهر برداشت
خیالش هم مرا آسوده نگذاشت
به فایز آنچه کرده آن جفا جو
نه باور کرد دل ، نه عقل پنداشت

***

نسيم! آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوى يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه

***

اگر دانی که فردا محشری نیست
سوال و پرسش و پیغمبری نیست
بتاز اسب جفا تا می توانی
که فایز را سپاه و لشگری نیست

***


بتم سر پنچه با لوح و قلم زد
زمین و آسمان از نو به هم زد
پس پرده در آمد یار فایز
چو خورشیدی که از مغرب علم زد

***

اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد
اگر آهی کشد فایز از این دل
یقین دارم گل نمناک سوزد

***

پس از مرگم نخواهم های هايی
نه فرياد و نه افغان و نوايی
بگويد گشته فايز کشته دل
ندارد کشته دل خون بهايی

***

این هم لینک یک شروه خوانی با صدای خانوم افسر شهیدی که از دوبیتی های فایز استفاده کرده . می توانید دانلود کنید :

http://www.4shared.com/audio/fiMCgtuS/dashti_fayez1blogfacom_.html





پایان

اعتماد مجددد یا خریت ؟!

***

آیا اعتماد ، پذیرفتن و صمیمی شدن مجدد با دوست دیروزینی که یک بار بصورت مستقیم در حق تو جفا کرده و حتا با وجود ابراز شرمساری ، هم اکنون نیز در خفا ، دارد از تو بد می گوید ! ؛ مساوی با بلاهت نیست ؟!

آدم هایی که با آنها هم دوستی و صمیمیتی داری - حالا چه به واسطه ی آن دوست و چه بخاطر هر چیز دیگر ؛ ولی به دلیل سمپاشی ها و تخریب آن به ظاهر دوست ، با تو کینه و خصومت می ورزند و علیه تو موضع می گیرند بدون هیچ برخورد مستقیمی با تو ، اینها را باید چه نامید ؟! بره های احمق ؟! آدم های هالو و بدون اختیار ؟! خرهایی که افسارشان در دست دیگری ست ؟!

این حکایت  امروز من است .

عزت زیاد
*

بخش سوم از داستان کوتاه " سه بُراده از خورشید "


***
بخش سوم از داستان کوتاه " سه بُراده از خورشید "



پدرم چراغ زنبوری را برداشت و به طرف زیرزمین که سر و صدای عجیبی از آن شنیده می شد، رفت. از پنجره ، هلال ماه به زردی می زد. پدرم را دیدم که با گام های شمرده به زیر زمین نزدیک می شد. جلوی

در چوبی و کهنه ی زیرزمین ایستاد، آنرا هل داد و تو رفت. لحظه های کشدار و آزاردهنده ای در راه بود. سر و صداها که با ورود پدرم اوج گرفته بود، یک مرتبه قطع شد. منتظر بودم هر لحظه هیکل پدرم از در زیرزمین بیرون بیاید و خبری نمی شد. لحظه ها به کندی می گذشت. مادرم کنارم آمد، دستم را کشید و با هم بیرون زدیم. دو برادر و خواهر کوچکم در خواب بودند. به زیرزمین نزدیک شدیم. هول و ولا به جان مان افتاده بود. در زیرزمین را که بسته شده بود، باز کردیم. نور شدیدی به صورت مان خورد. از پدرم خبری نبود. زیرزمین، عجیب روشن بود. از چراغ هم اثری نبود. از آن شب تا حالا، شب که می شود، زیرزمین خانه مثل کانون نور، مثل روز روشن است و دیگر از پدرم خبری نیست.


.


لینک دانلود کتاب " لوزی های خزان زده "

http://www.mediafire.com/?lt6rsm5y27khtxn


*

درباره ی فریدون فریاد

***

امروز تولد فریدون فریاد است . امروز یعنی 17 آذرماه خورشیدی . مطلبی که در پی می آید، در زمان درگذشت فریدون فریاد نگاشته شده . خیلی هم دیر نیست و کهنه نشده که پاک از خاطر برود . دیدم بی مناسبت نیست یادی شود از اوی برای همیشه رفته و نیز ، دوباره خوانی این مطلب ...

فریدون فریاد مرد. همین. این دومین بار است و دومین خبری است که این روزها از پرویز جاهد نویسنده و سینماگر شنیده ام. بار اول خبر مرگ تئو

آنجلوپولوس را از دوست عزیزم شنیدم. در نیمه شبی غمگین. و بی ستاره ...

فریدون فریاد در یونان می زیسته. و من نمی دانم چرا بیاد بهرام اردبیلی افتادم بناگاه و مرگ تراژیک بهرام هم در این کشاکش غمبار بیادم آمده.

( همیشه همین جور است . مرگی اتفاق می افتد و سلسله ای از مرگها در ذهن ما می جوشد و بازتکرار می شود ... )

پرویز در بریتانیا رحل اقامت افکنده. خبر را از مجتبا پورمحسن شنیده که در تهران است. من شاید یکی از اولین نفراتی ام که برای فریدون یادداشتی هرچند کوتاه می نویسم که مثل یهودی سرگردان - فعلن - خانه ام را گم کرده ام و موطنم را نمی یابم.

فریدون فریاد، نویسنده /شاعر/ مترجمی بود که حرفه ای تر از دیگران یانیس ریتسوس را به ما معرفی کرد. حتا نیک تر از احمد شاملو . یا قاسم صنعوی با کتاب " با آهنگ باران " ش به سال 1350 و انتشارات نیل ( که عمرش هزار باد )

فریدون فریاد خرمشهری بود. یکی دیگر از فرزندان ناب جنوب که دل در سودای فرهنگ و هنر نهاد و به قصد شناخت عمیق و کافی شاعر محبوبش / ریتسوس / راهی یونان شد و ماند تا به امروز. او چنان احاطه بر فرهنگ یونان یافته بود که اکنون قصه ای از او با ترجمه ی ریتسوس شاعر در مدارس ابتدایی یونان تدریس می شود! او متولد 1327 است. و پیر نبود که از کف ما رهیده و رفته است.
میلاد نهنگ و شاعر جوان دو مجموعه شعری ست که از او در سالهای 57 و 58 به ترتیب منتشر شد. برگزیده ای از اشعار یانیس ریتسوس بنام تقویم تبعید در سال 69 از وی به بازار امد که از بهترین ترجمه های شعر محسوب می شود. کتاب «آسمان بی‌گذرنامه» او در سال ۱۹۹۱ در یونان منتشر شد و در سال ۱۹۹۵ موفق به دریافت جایزه ی انجمن اروپایی شد. خواب‌هايم پر از كبوتر و بادبادک است هم بهترین کتاب اوست که در سال 1988 در یونان منتشر شده و بجز ترجمه ای از کارهای آنتونيس ساماراكيس در سال 82 ، کتاب دیگری از وی به نام هدیه خوبان منتشر شده که به بهترین افسانه های یونانی نوشته ی جف رومبر پرداخته است. فریدون فریاد بسیاری از شاعران کلاسیک فارسی‌زبان از جمله عطار، فردوسی و خواجوی کرمانی را به زبان یونانی ترجمه کرده‌است و پلی بوده بین معرفی ادبیات کلاسیک ما در کشوری که هنوز موقعیت کلاسیکش بر فضای مدرن روزگاران می چربد.

روانش شاد . یادش همواره باد.
*

درباره ی مهوش

***

آفت ؟ شهپر؟ مهوش؟ کدوم رو می پسندید؟!


" سیصد گرم چهارصد گرم کالباس

در خانه ی عباس، مهوش جونم رقاص
مهوش چرا مُردی، آفت به قربانت ... "


دنیای کوچه و بازار . دنیای کوچه بازاری . دنیای آدم های ساده که ناگهان وارد خاطره ی فردی و جمعی توده می شوند . دنیای جاذبه های سطحی . جاذبه های جنسی . جاذبه های کوتاه و میان مدت . و تبلیغات به شدت منتشر شونده تا دورترین بلادی که به عقل جن هم نمی رسد ! و علت و ریشه ی این توان و این مانور بر همه پوشیده است . زندگی توده وار و طیف علاقمندی های سطحی و شناوری که آدم های آن ، خود را مالک و صاحب یک نگره می دانند .

مهوش بروجردی بالطبع در بروجرد زاده شد . به سال 1299 خورشیدی . اگر کشته نمی شد در سال 1339 و پس از آخرین کنسرت ش در اراک در راه بازگشت به تهران در تصادفی که عمر چهل - چهل و یسالگی اش را پایان داد ، شاید ریسمان نوستالوژیا را برای توده ، تا سالها بعد ادامه می داد و میدان را به آفت و سوسن و دیگران واگذار نمی کرد .

مهوش خیلی زود وارد محفل های عشق لاتی شد و در کاباره ها درخشید . او مهم ترین خواننده ی لاله‌زاری و کاباره ای تاریخ ایران است . پیرمردها و بانوان کهنسال قدیمی بهتر یادشان هست و از من که فقط خونده ام و یا شنیده ام ، اطلاعات موثق تری دارند ؛ اما می گویند سر مهوش و اینکه با کدام دار و دسته باشد ، درگیری های خونین هم به راه می افتاده مثلن در کافه جمشید . و برد بلامنازع جاهل های به نام هفت کچلان .

موسیقی و ترانه های مهوش ، همانی بود که توده ی فرودست جامعه به ویژه کلاه مخملی‌ها می‌خواستند. آهنگ‌های تحریک کننده با متن‌های اروتیک که مرزهای اخلاقی هم نمی شناخت تا تسکین دهنده ی امیال سرکوفته جماعتی باشد که در تضاد طبقاتی آن روزگاران نقش جدی بیابد . و البته که بستر را خود حکومت فراهم می کرد . از نقشی که مهوش در فیلمفارسی آن زمان داشت تا حضور مسلم و جدی او در رادیو که از فرستنده ی رسمی گرفته تا راديو نيروي هوايي ، گویا همه چیز در اختیار انتشار این هنر توده ای و عامیانه بود . رادیو ، این صنعت شگفت روزگاران کهن تا همین اواخر . و تا حتا زمانه ی ما . و با رادیو کویت و رادیو قاهره و دویچه وله و بی بی سی و صدای امریکا و ار - اف - ای .

حضور مهوش در هر فیلمفارسی ، تضمین کننده ی موفقیت فیلم بود . مثلن فقط در یک فیلم در سال آخر حیات مهوش - فیلم گل گمشده به کارگردانی عباس شباویز - او چهار ترانه خوانده و اجرا کرده است .

ترانه های مهوش در خاطر قدیمی ها مانده و ما گاه از زبان آنها با خنده و شوخی می شنویم و ریشه اش را هم نمی دانیم و چه بسا منظور آنها را نیز در نمی یابیم !

مثلن : ترانه ی «مادر شوهر، دشمنته» یا «این دست کجه؟ کی می‌گه کجه؟» یا «وقتی که از هند اومدم، این‌قده بودم و این‌قده شدم» یا «غلطه، آی غلطه، غلط غلوط و غلطه»

یا /

روی سردر سینماها و تبلیغات فیلم ها مثلن می نوشتند :

*** فیلم تارزان
با شرکت جانی ویسمولر
همراه با رقص و اواز بانو مهوش ***



با اینکه حتا در میدان مقایسه با متر و معیارهای آن زمان نیز ، مهوش زیبا نبود ؛ ولی راز شهرت و محبوبیت و معروفیت او را فقط می توان همان گستاخی و بی پرده گی او در خواندن و به نمایش گذاشتن اندام جنسی بر صحنه نامید و گسترش این جاذبه ها در میان توده ای که حتا یکبار هم در عمر کوتاه او ، او را از نزدیک ندیدند .

می گویند در تشییع جنازه مهوش هزاران نفر شرکت کردند و به روایتی یک سر تشییع کنندگان در شهر ری و سر دیگر به شاه عبدالعظیم می رسید. در یکی از شماره های فصل نامه ی کاوه (چاپ آلمان) گزارش دقیقی از تشییع جنازه ی تاریخی مهوش منتشر شده بود که از اهمیت این رخداد حکایت می کند!

و باز در خبر است که او بانویی نیکوکار بوده و بعد از مرگش فهمیده اند که درامد سالیان سال کار و هنرآفرینی اش را صرف طبقه ی محروم می کرده ، که من خیلی اعتقادی به این مساله ندارم . و فکر می کنم این هم از آن دست تبلیغاتی است که حتا می خواهند از نام کسی بعد از مرگش نیز بهره برداری توده ای - گله ای بکنند و لازم بوده از او شمایلی محبوب تراشیده شود و به یادگار بماند !




به هر روی روحش شاد 


*

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

جک غول کش و لوبیای لیبی!



تپانچه ی طلایی جیمز باند
توی دست های ترسیده ی معمر
هدیه ی برلوسکونی زن باز بوده
لابد!
که خم می شده تا کمر
بوسه می زده بر دست های پیرمرد
یا تحفه ی سارکوزی بوده
که زنش را هم هبه می کرده،
می کند
به بوی نفت
یا شاید 
سوغات آقای آقایان است
مستر پرزیدنت تر و تمیز
دیوید کامرون
که جد اندر جد
توی کار داغ کردن خر متوسط هاست!

- شب است هنوز،
اما
خوب یا بد
لوبیا سر برآورده از فراز " سرت"
رفته تا بالای ابرها
کدام فریشته را دشت کند
- هیهات!

سرهنگ فقط باتوم را میل نکرده بود
و مهمان دائمی بادهای صحاری ست

روانش قرین آرامش باد!




.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

یادمانی برای بهرام حیدری

یادمانی برای بهرام حیدری




 به خدا که می کُشم هرکس که کُشتم
منوچهر آتشی
مجموعه سه قصه از بهرام حیدری
 این که چرا این مقاله را به صدداستان آوردم بیشتر یادمان و اندوهی نوستالوژیک برای خودم رقم می زند. این مقاله را سیروس رادمنش برای من آورد. مقاله را منوچهر آتشی نوشته و در تماشای آن سالها چاپ شده. سیروس مرده و منوچهر هم. سیروس برای چاپ دوباره ی این مقاله در هفته نامه تولید، مقاله را بمن داده بود. هیچ رد دیگری از مقاله در هیچ کجای جهان پهناور اینترنت نخواهی یافت. یعنی هنوز بکر بکر است از پس حداقل 35 سال. آسان می گوییم 35 سال در حالی که 35 سال خود یک عمر است. یعنی 4 سالی کمتر از فروغ و که و که و چه و چه. این مقاله در زمانی دارد روانه ی فضای سایبرنیتیک اینترنت می شود که هفته نامه تولید هم چهار پنج سالی می شود که تعطیل شده و باعث آزار و رنجش کسی نیست. یعنی اگر دقت کنیم یک همزمانی و قرابتی پیدا کرده این مقاله در سیر مرگ. و البته زندگی پیرامون. با همه ی اوضاعی که دارد. و من نمی گویم خوب یا بد. سودی ندارد. راستش اگر دوست عزیزم سامان فرجی بیرگانی نبود این مقاله شاید اینجا هم سبز نمی شد. خوشحالم که هنوز در بچه های مولف و فرهنگی بختیاری کسی و کسانی پیدا می شوند که امثال بهرام حیدری را دوست دارند و عاشقانه پی گیر هر رد کوچک و خردی از او هستند. خوشحال ترم وقتی که این مقاله در نشریات بیهوده و بیخود و بی مایه ی استانی " استان خوزستان " چاپ نشود. بهتر است این نشریات دنبال همان چهار خط آگهی و چهار تا خبر اینترنتی و گزاره های از فیلتر گذشته باشند. اخلاق هم که ابدا. بارها شده خبری را دوستی برای من آورده که فلان مطلب یا شعر در فلان نشریه کار شده. بدون اجازه. بدون اشاره حتا. در حالی که من زنده ام. و دم دست. نه این که ... اصلن، بگذریم.
 به خدا که می کُشم هرکس که کُشتم / منوچهر آتشی
   قصه های بهرام حیدری، در متن فرهنگ ، زبان و آداب و عادات لر بختیاری نه کوششی است – مطلقن - در جهت ثبت و ضبط آن فرهنگ و زبان و آداب ... - و در نتیجه سردستی و ساده –  و نه تفننی است برای ارایه ادبیات متظاهرانه لر- فرنگی، چنانکه بعضی از جوانان و عیب جویان، سردستی ، برای یکدیگر پچ پچ می کنند. کار حیدری تجربه ای است زنده و حساس و تلاشی است صادق و موفق، در قلمرو قصه نویسی  این دیار، با بهره گیری از زمینه های بکر گسترده ای از فرهنگ غنی بومی سرزمین ما. فرهنگی که امکان دستیابی نویسنده را به شگردی هوشمندانه در بهره جویی از عناصر رویدادی و زبانی تازه ای ، آسان می کند.
در یک قصه حیدری - مثلن نخستین قصه کتاب حاضر _ به خدا که می کشم ..._ سهم نویسنده، ظاهرن اندک می نماید. زیرا رویدادها ، آداب و عادات و زبان قصه را به راحتی می توان در محیط انسانی آنها – بختیاری- جستجو کرد و بر آنها آگاهی یافت ... تنها کار حیدری، شگرد ترتیب و ترسیم داستانی عناصر اولیه است. اما به راستی، همه آن عناصر بکر و حساس، چه ارزشی می توانستند داشته باشند اگر چنین هوشیارانه در قصه یی خوش استیل بافت نمی گرفتند؛ یا حامل خطوط فکری و باورهای اجتماعی، هنری و عاطفی نویسنده نمی شدند؟
در عین حال، رمز توفیق امروزین بهرام حیدری، غیر از هنر گزینش و تلفیق و بافت داستانی، تا حدود زیادی نیز مرهون رعایت مضمون و طراوت و ژرفاپذیری فرهنگ و زبان و آداب و عادات لر- بختیاری است .
عشایر لر ایران - به طور اعم و بختیاری به طور اخص - برخودار از زنده ترین، متنوع ترین و شگفت انگیزترین موسیقی - شعر و آواز - هستند. لرهای ایران، وسیع ترین جغرافیای عشایری را تشکیل می دهند. از ایلام و خرم آباد تا اصفهان و از اصفهان تا دشتستان. در این حوزه، طوایف و تیره های گوناگون لر زیست می کنند و هر طایفه یا تیره، با وجود اشتراک زمینه فرهنگی، گونه های ویژه یی از شعر و ترانه مربوط به خود را دارد. فی المثل، در بختیاری بیشتر بیت رواج دارد. (تک بیتی هایی هر یک بازگو کننده حال و وضع یا رویدادی خاص) در خرم آباد ترانه و آوازهای لری بیشتر مطرح است، و لرهای بویراحمد - ممسنی (در فارس) و حیات داودی (در بنادر و جزایر خلیج فارس- بوشهر) بیشتر دوبیتی های زیبایی را به صورت تصنیف های ریتمیک می خوانند. نکته ی دیگر در مورد شعر و موسیقی بختیاری به ویژگی محتوای بیتها مربوط است: بیت های مردانه که از جنگ و عشق و مرگ سخن دارند و اغلب به حوادث خاصی اشاره گرند ... (بیت های قصه اول این کتاب) بیت های زنانه که زنها، درمواقع عزاداری برای مردان - یا گاه تنهایی و هجوم غم و غصه، می خوانند، و محتواشان به همان نسبت سوگوارانه و رقت انگیز است (بیت های قصه جداگانه یی از حیدری که زیرعنوان گاگریو در کیهان چاپ شد).
اما مهمترین وجه تشخص و ارزشمندی شعر و موسیقی بختیاری و اصولن فرهنگ این قوم، ریشه در زندگی داشتن آن است ... این تاریخ، محیط، زندگی، آداب و عادات جالب بختیاری هاست که آفریننده ی چنان هنر پرجذبه و موثری است... زندگی سراسر درگیری و بی آرام و قرار، ستیز مدام با قهر طبیعت، روابط قومی و تیره یی و خانوادگی طولانی و همیشه مسلحی که تا چندسال پیش فعال بود و عمیق ترین تاثیرها را روی خلقیات مردم و روابط آدم های معتبر و ساده برجا گذاشته و عناصر نیرومند آن، تا شرکت در حکومت و سیاست دولت نیز پیش رفته بودند (سردار اسعد بختیاری). فئودالیزمی که در اوج توانایی اش- به سبب بستگی ها و خویشاوندی های  انکارناپذیر بیشترین افراد قبیله با هم - گاه از مسیر مشخص و روشن خانخانی ستمکش منحرف می شد، و بسیار پیش می آمد که بستگان و زیردستان خان های معینی، از امتیازهایی کلی ذینفع باشند و یا مثلن در دوره سلطه از بهره مندی بیشتری برخوردار باشند، و یا مثلن در دوره سلطه یک قدرتمند غیر ایلی (شیخ خزعل عرب) با جان و دل طرف بزرگتران خود را بگیرند. و بالاخره روابطی که در غایب و نهایت، فئودالی بود و عامل فاجعه ها، کشتارهای شبانه روزی و بیوه شدنها و یتیم کردن ها و برادر کشی ها ... تمامی این عوامل، تاریخ و زندگی لر بختیاری را شکل می دهد و هنر او را آبیاری می کند.
حیدری با شناخت کاملی که از زندگی و تاریخ و هنر و آداب و عادات چنان قومی دارد و با توانایی های خودش در نویسندگی و آشنایی اش با کنه عناصر فرهنگی و زبانی لر- بختیاری، توانسته دقیق ترین و حساس ترین بهره گیری ها را از آن منبع غنی بکند. یکی از گوشه های تحسین انگیز شگرد نویسنده، استفاده از گویش بختیاری و نشاندن عین صورت گفتاری آن ها در متن نوشتاری است؛ با در نظر گرفتن این اصل مهم که یک قصه را فقط کسانی نخواهند خواند که چه بسا آشنایی با زبان و لهجه لری نداشته باشند. و همین نکته، خود انگیزه ی بسیاری از داوری های نارسا درباره کار او شده و شاید بعد از این هم بشود. برای نمونه ، به عنوان کتاب (و قصه اول) توجه کنید: به خدا که می کشم  هر کس که کشتم  این تکه ، تقریبن فارسی شده ی یک نیم بیت است که بدون پیش و پس شدن حرفی یا واژه یی نقل شده است. صورت اولیه این نیم بیت، همین بوده ، جز اینکه، فی المثل هرکلمه ای شکل نوشتاری کلمه دیگر را پذیرفته، یا ایکشم - می کشم شده است . شاید به همین دلیل حفظ سلامت صورت گفتاری این نیم بیت (و تقریبن تمام دیالوگها) باشد، که خوانندگان غیر دقیق، یا بکلی بیگانه با فرهنگ عامه این دیار، نمی توانند بر جنبه های دلپذیر و هنرمندانه کار نویسنده آگاهی یابند و از قصه هایش لذت ببرند. در حالیکه این نوع، استفاده ی گسترده او از شیوه گفتاری بختیاری، خود قسمتی از هنر نویسندگی اوست. حیدری، به خوبی تداوم و یکدستی زبان قصه خود را- با همه دشوای ها، پاس داشته، و بافت جالبی از دو نیمه نسبتن نامشابه گفتار و نوشتار و یا صورت گفتاری محلی و شیوه نگارش امروز، بوجود آورده است. این بافت جالب، هم در اجزا و هم در کلیت هر قصه، به خوبی محسوس است: دیالوگ های اندکی وضوح یافته از بعد بومی گری، به کمک عبارت های ربط و توضیح و معترضه، هم شکل ادبی به خود گرفته اند و هم تسلیم شگرد نویسنده شده اند و سبک کلی او را پی ریزی نموده اند. این اجزا در پیوند نهایی، مظروف نوعی تفکر امروزی شده اند. فی المثل در قصه ی اول، تردیدی هملت وار گریبانگیر اله قلی قهرمان داستان  است. تردیدی که در انتقام از قاتل خالو (دایی) اش پیدا می کند و سرانجام، مرگ خودش را نیز از پی می آورد.
قصه اول، کاملترین و دلپذیرترین قصه کتاب است. و گرچه در آخر، آنجا که ماجرا پایان یافته، حیدری به خاطر استفاده و نشان دادن بیت های مربوط به مرگ داودخان (قاتل دایی)، تکمله گونه یی بر آن می افزاید، که از دیدگاه منطق قصه، اضافی می نمایند؛ با اینهمه، خود بیت ها، چنان سحرانگیزند و بازگو کننده واقعیات، که پیوند درونی خود را با قصه، از دست نمی دهند. این را هم باید افزود که: عنصر داستانی قصه نیز همچنانکه بیت ها در اصل واقعیت داشته است: ماجرای جوانی است بنام اله قلی که در عبور از یک روستا ضمن شکار در می یابد که دایی اش، برخلاف شایعات، از کوه نیفتاده، بلکه داودخان کسی که اله قلی را بزرگ کرده و در حق او بیش از یک پدر، مهربان بوده به انتقام خون برادر خود، سر او را بریده است ... از آن لحظه است که آرام و قرار از اله قلی گرفته می شود. عمده طول قصه، در فاصله آغاز تردید تا عملی شدن تصمیم اله قلی است. اما محتوا، غیر از این تردید، انگشت نهادن بر عادات و خلقیات و واکنش ها و نحوه برداشت لرها از رخدادهاست و اینکه، در چنان مواردی چه می کنند. حیدری در برگرداندن بیت ها نیز، همان روش اندکی وضوح دادن به صورت اولیه را پیش گرفت با این تفاوت که به جای تغییر، معانی بعض واژه ها یا تکیه کلام ها را در گیومه آورده همچنانکه اصطلاحات و اسم های لری را به طور کامل نقل کرده است ...
داستان چل پلکان نیز از همان شور و گرمی، بلکه بیشتر برخوردار است. داستانی است روشنگر فاجعه های سوگ آفرین زندگی مردم بختیاری. مردمی که خشکسالی و مرگ و میر دام ها، چیزی برایشان باقی نگذاشته، اما در همان زمان، نمایندگان شیخ خزعل برای گرفتن سهیمه می آیند... در اینجا گرچه هر دو سوی دعوا، خان ها هستند، اما تفاوت مساله در محل و موقع این دو خان است: نصیر خان می خواهد از اسداله خان به خاطر یک بیگانه قلدر- خزعل - مالیات بگیرد. همین امر، موقعیت اسداله خان بختیاری را محکم تر می کند، و بختیاری ها، عاشقانه دورش را می گیرند و یاریش می کنند. نصیرخان که با ملایمت قادر نیست سهمیه بگیرد، به فریب متوسل می شود و دو برادر اسداله خان را به دام می اندازد و آنها را گروگان نگه می دارد، تا وقتی که اسداله خان سهمیه را بپردازد. اما اسداله خان، هم دلاورتر و هم غیرتی تر و هم دوراندیش تر است و نمی خواهد میدان را برای آزمندی های بعدی او باز بگذارد، این است که فاجعه در می گیرد، و جنگ می شود. جنگی که نصیرخان و برادرش در آن نابود می شوند و اسداله خان و یک برادرش نیز ...
در اینجا،  روحیه و خلقیات بختیاریها، به خوبی ترسیم و بازنمایی شده است ... اسداله خان می تواند حتا وعده ی سال بعد را به عوامل شیخ عرب بدهد. اما غیرت و همتش قبول نمی کند. وانگهی، او از چه کسی سهمیه بگیرد؟ مردم همه از هستی ساقط شده اند.
قصه سوم (کباب) طنزگونه یی است از یک ماجرای ساده ی روستا (دزدی یک بره) و تصویری از دادگاه عشایری (خان و بازپرسی داوری حضوری او، بدجنسی دزد بره و دروغگویی زیرکانه اش و بالاخره بخشش گرفتن از خان). شیوه نوشتاری قصه، کماکان ، چون قصه های دیگر حیدری است، و فرم نیز ، به همان کمال و یکپارچگی ...  یک نکته در اینج ، بدنیست یادآوری شود: حیدری، از قرار، محکم چسبیده به محیط خاص بخیتاری و آداب و عادات و رویدادهای زندگی مردم آن ... و مهم تر اینکه تاکنون، هرچه از او خوانده ایم، موضع زمانی مشخص و مشترکی دارند. این آگاهی ما را بر آن می دارد از خود بپرسیم آیا نویسنده، نظر به پژوهشی هم دارد یا نه؟ و اگر دارد، چرا تنها دوره یی خاص را مطمح نظر قرار داده است؟ آیا می خواهد قصه های او، روشنگر آن دوره معین باشند؟ و دیگر اینکه، اگر تنها می کوشد از این کار مایه، حداکثر بهره را برگیرد، متوجه این خطر هست که فرهنگ بختیاری، با همه غنایش - ظرفیت کارهای زیادی ندارد و ممکن است داستانها، صورتی مشابه و تکراری پیدا کنند؟ ... با این همه، حیدی تا امروز موفق بوده است، و امید اینکه این توفیق مدام یار او باشد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

جهان خواننده ، جهان قشقایی ، به جهان مرده گان پیوست

این اولین بار است که می خواهم درباره ی یک خواننده ی لس آنجلسی بنویسم. قدیم ترها درباره ی فرهاد یا مازیار و فریدون فروغی و بعدها هم درباره ی بهمن علاء الدین نوشتم و زیاد هم نوشتم؛ ولی نشده بود که درباره ی کسی از اصحاب هنر و بویژه فرنگ نشین ها نوشته باشم. یادم نمی آید. اصلن شاید اعتقاد به این دسته بندی از اساس غلط است. کسی لس آنجلسی ست و کسی نشسته در تهرانجلس! واقعیت هم همین است. و این بازی روزگار است که بدجوری رقم های ریز و درشت بروز اهل هنر آورده و می آورد. جهان، جهان قشقایی، با آن سبیل های نمادین شیرازی. و صدای محزون و دلنشین. هم توی پوست خواننده های سنتی عهد کهن رفت و پیروز و سربلند بیرون آمد و هم 6 و 8 خواند و جایگاهی در پاپ داشت و هم به ایران و موسیقی ایرانی و ساز ایرانی وفادار ماند. بجز یک ترانه " دارا و سارا " که خواننده ای درون مرز هم می توانست و می تواند آن را بخواند، ترانه ی سیاسی هم نخوانده که بگوییم در زمره ی مخالفین بوده و از این حرف ها. یک آدمی بوده - به زعم من و در ظاهر - که بدون زد و بندهای رایج و نان قرض دادن ها و منت کشی های مرسوم خیلی ساده آمده کارش را به عنوان یک خواننده شروع کرده، صدای دلنشینی هم داشته، اشتباه هم نکرده فی المثل در انتخاب شعر و ترانه و هرچه خوانده خوب خوانده و اگر مثل خیلی ها که شلوغی شان از عمق کارشان بیشتر بچشم می آید، معروف نبوده یا نشده به خاطر همین ساده گی و بی شیله پیله گی ذاتی اوست.
جهان متولد 1334 خورشیدی ست و کار حرفه ای اش را از کانادا شروع کرد و به لس آنجلس کشاند. آلبوم های متعددی از او منتشر شده که آلبوم " بیاد بزرگان " ش فوق العاده ست. بجز این آلبوم ، شهر عشق، لحظه های عاشقی، طلوع فردا، خبر تازه، از دست عشق، سرگذشت، پرنده و پرواز نیز دیگر کارهای او هستند و در خبرهاست که دو آلبوم دیگر نیز از وی آماده شده که هنوز منتشر نشده. ترانه ی "نگاه کن "هم بسیار زیباست که بر اساس شعری از فروغ فرخزاد ساخته شده.
خبر درگذشت جهان را رضا بختیاری اصل بمن داد. در صبح روز بدی که همه چیز بد بود و از خیلی چیزها حال مان گرفته بود.
روحش شاد

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

برای چارشنبه سوری


شب جلجتای خواب را دور می زند


حالا
من رابین هود قصه نیستم، هستم؟!
شب
که از فراز سر پشه ای
جلجتای خواب را
دور می زنی
می روبی
به فکر خراج دست هایی باش
که شور را
از یاد برده است.
چهارشنبه ها ممنوع است
تا اطلاع ثانوی
ـ به شوخی برگزار می شود، سوری!
جیک جیک مستون و
قر و قمیش ساده
و خنده ای که
بر لبان تو آماسیده
و چشمک ستاره ای
که در دود و دفنگ شب
جدی گرفته نشد.
حالا من رابین هود قصه ام
کمند می زنم تا
پل سوم کیانپارس
تا ساحلی که لبش را گزیده است
آب گلی
که بلعیده
لیسیده
مکیده
بیارم فشفشه ها را سوغات
برای کودکم
ـ : جان کوچولو!
ذوق می کند، بکند
چهارشنبه ها را چوب حراج
با کتکی که
به قالی می زند مادر
دم عید است
بتکان از دلم، روحم
خسته ام
چهارشنبه ها ممنوع است
چهارشنبه ها تعطیل است
چهار تخم شاهدانه
ترش می دود در دهان رضا
توی صبح اسفندی
که غبار می وزد، می بارد
رویید در دلم، تناور شد، بالید
می خوابم حالا
تا صبح روشن بهار
تا سال هر چهارشنبه ی روشن.


یک توضیح: " این شعر را فکر می کنم دوسال پیش نوشتم ولی گفتم بد نیست بزارمش توی وبلاگ "

نوروز


نوروز بر تمام هموطنان و دوستان مبارک باد

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

پای افشانی از اهواز تا آبادان!

-->
به : سیروس رادمنش



چو می   خوری قطره ای به یاد یار
حتا اگر کشمش سبز
با چای
در غروبی دلگیر
بی خورشید
یا نخی سیگار
وقتی دود می شویم


نادری را بهم ریخته اند
چنان که
طالبان کابل و
مغول ها سمرقند را
نادر
-  طفل خدا -
تاوان چشم های کرم زده را
پس می دهد
جرثقیل ها
آدم ها را اجیر کرده اند
تبرزین
یافت می نشود ولی.

نرده های آبی
پیراهن فاجعه
در غبار گس و گسترده
در سراسر شهر
تمام پیرامون
تا چشم
که دیگر کار نمی کند


اینجا اهواز است
شهری که
هر کی آمده
مالیده، ریده، رفته!


تو
جفت ستانده ای از ماچین
و این سرآغاز ویرانی ست، رفیق!
سند به نام تو
هیچ رنگین کمانی
در کرانه ی این دفتر
نمی تابد


         -  حاجی!
                                     این کیش میش ها به چند؟!

                          -  فروشی نیست، عینی!
                                         خوش گلدی ...

آبودانی ام کاکا
بووام مونه رو خشت عزب خونه
توی خیابون پهلوی خالی کرد
ننه م خاطرش نبود
شب بود، شرجی یا شمال بود
دست خودش نبود
         -  هر چی!
هنو جنگ نبود
خبری از کاتیوشا و خمسه خمسه نبود
هنو تو لین یک
عرق کیش میش می فروخت
اون یارو
آراپیک
که یه روز متلک انداخت به مو
و به خال سیام
         - ایناها،
            ببین، ای گوشه ...
که به جاش
دو تا چک افسری
نهاد من گوشاش
-         کریم
و یه چاقو رو لپ چاقش
که وقتی با ننه م
و پری ترکه
اعدام شون کرده ن
خط ش از دور
پیدا بود


هنوز چشم ها می دید ولی
چشم ها می دید انگار...

جنوب
جنون شاعری ست
که وقتی مرد
هنوز از هیمنه اش
می رمند،
می ترسند
- علی الخصوص -
توی جیب هاش
چاقوی نقره کار زنجان و
پارکر اصل انگلیسی هم هست

چند حبه کشمش ارزان
جا مانده در رف
برای زهره ی ماهان!


آن سوی دریچه
کنار نهر سیاه
پیرمردی قوزی
به موج آب می نگرد
شعر ناب می خواند!

در شهر
یکی مثال من پیدا نیست
صد شهر
دگر
چو من کسی
شیدا نیست


سوزنبان پیر
مرده
هیچ قطاری از ایستگاه
نمی گذرد
درگاه
پر از غبار و دلتنگی
و هیچ دستی
آستانه را
بیدار نمی کند.


اهواز
هفتم اسفندماه 88

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

یک شعر جدید: شنبه





تا شنبه فاصله هاست
مثلن یک دره با هشتاد تا کوه
و دشتی آسیمه از بره های شوریده گی ذهن!
قلمرویی پر از پچ پچ سایه ها و هراس های شیوا
و « *کل کلات » هایی که گول ت می زنند
 - زده اند!
و قصه هایی پر از غول و نیرنگ حور- آدم و آینه های کاشی
و خواب های تخدیری در گودال های خنجر و خار و درفش
جاده های بزروی پر از هول و ولا
که رژه ی هر گله ای ش در یاد نیست!


تا شنبه فاصله هاست
با فرصت هایی به شدت کاهی
و خبر مرگ عتیق گیاهَ ش در پیش
و مجال شلنگ اندازی باد در معبر ستاره
 - هیهات!

در برکه چه آواز غریب کولیان!
چه ساز مهیب باز- خاموشی!
چه هلهله ی مشکوک و مبهم جن – پریان!
و رویای پونه را
با چشم های ترسیده
میان بیشه
گم کردیم!

............................................
کل کلات = پرنده ای خاکستری با کاکلی در سر . همان کاکلی

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

شعری از زنده یاد قدرت کیانی: یادی از کوچ

 

یادش به خیر باد
آن روزهایی که کوه
در دام تور شکوفه های بادام
و بوی صمغ درختان پسته ی کوهی
پذیرای پاهای خسته مان می شد
یادش به خیر باد
آن کوره راه های سخت
که پیوند دست های مهربان ما بودند
آن دشت های خورشید خیز بابونه
آن لکه آبر سفید کمرکش کوه
که کوه را فراتر از آسمان می برد
یادش به خیر باد
از پای صخره های سبز خزه
چشمه های آسوده گی
و مشت کاسه های صداقت
که آیینه لبان تو می شدند
با بی قراری دستم
که تنها انتهای روز می پایید.
آن روزهای خوب
که شانه های تو طالع بود.
آن اسب های یاغی سرکش
با یال های خیس
و عبور پر از ترانه ی کارون
هی های در هم ایل
درعبور دوباره از کارون
یادش بخیر باد
یادش به خیر باد
*
اینک ،
مادر نشسته است ، در پای باغچه یی
که به اندازه ی یک فریب هم نمی خندد
و دشت های وسیع هجرت را
دیوار های کوچه محدود می کنند.
مادر، بگو!
آن دار بست های پر شکوفه ی رنگین کمان
دستانت
زیر سیاه چادر شادمانی، کو؛
از پشت پنجره
سرفه می کند ، پدر
و شاهین چشم هاش
ـ«که خط عبور قافله را
از فراز هزار قله می پاید»
بالش شکسته است.
و برادر
از چند سال پیش
نی لبکش را
در هفت توی فراموشی اش
حبس کرده است
و پا پیچ ها و گیوه هایش
و لبخند پاک روستایی اش را
شاید که
« شکوفه »
دخترکان باغ همسایه ، گل شود
بر شاخه های ترد فریب.
*
دیوار های خانه هر روز
نزدیک می شوند
و سقف
مجالی برای ایستادن نمی دهد .
دیوارهای کوتاه خانه :
کوه بزرگ نهاده در برابر من
بی هیچ راهی
و هیچ روزنی
اما صدای زنگوله های رفتن را
و بقجیل ایل را
می شنوم مدام
پدر هم شنیده است
شب های بی شمار !
آن روزهای خوب
روزهای کوچ
یادش بخیر باد *

قدرت، کسی که مثل هیچ کس نیست




  البته که من دستم به قلم نمی رود. بدیهی است که شرمساری از آن روح بزرگ ، مانع قلم فرسایی است. چگونه ، من چگونه می توانم از کسی بگویم و برای کسی بگویم که در تمام این سالها ـ چه قشنگ گفته است سیروس : قرقی وار ... ـ همچون قرقی بر فراز سر ما می چرخید و می چرخد و صدایش را کسی نمی شنود و نامش را شترگاوپلنگ ها و پهلوان پنبه ها به هر طریق ممکن ـ به زعم خود پوشاندند و هنوز می پوشانند؛ من یک صدا، یا سیروس فوق العاده تنها در باب توان و هوش سرشار و استعداد حیف او ، مگر در این آشفته بازار چه می تو انیم بگوییم ؟! بسیاری از شاعران ، قدرت کیانی را نمی شناسند. بسیاری دیگر چنان که در حق زنده ها نمی خواهند و تاب وجود دیگران را ندارند حتا شنیدن و خواندن صدای توانمند شعر شاعری چون قدرت را نیز بر نمی تابند . معدود شاعران دیگری هم که ارادتی و شناختکی ! از قدرت دارند گویا تنها شعر کوچ او را شنیده اند ـ همان که در فرازی می گوید ... سبیل های بور ت برادر /بافه های ... و الی آخر ـ و گویا قدرت نوشته و شعر دیگری ندارد. در حالی که چنین نیست و شعرها و آثار به جای مانده از قدرت اگر همتی برای جمع آوری آنها باشد و همه ی دستنوشته های آن عزیز جمع آوری شود ، بسیار متعددتر از چیزی است که تصور می رود و همین من تک صدا با رغبت تمام ، حاضرم کل هزینه های چاپ و نشر مجموعه آثار او را بپردازم . آن هم نه به این نیت که هدف کاسبی باشد و یا در پی چاپ دست نوشته های قدرت ، کلاغ های پیر و قرقروی شعر ، پته ی تهی شان رو شود؛ که هدف نهایی این است که نسل تجربه کننده و مشاهده کننده یی که به جز چند صدا و تصویر هزار بار تکرار شده کسی چون قدرت را نخوانده اند و نشناخته اند ، ببیند که شعر خوب و قوی چیست و در همان زمانه یی که سالهای درخشان موج ها و نحله های فکری ـ ادبی بود ، چگونه و چه کسی در کنار گوش شان شعر خوب می گفت و متاسفانه چه درد آور رخت کوچ را در بدموقع ترین سن و سال به تن کرد و ورپرید . نمی دانم آیا صدای من تک صدا و سیروس فوق العاده تنها چقدر می تواند رسا باشد و در هدف پیشِ رو ، محرک آنانی باشد که هر چه از قدرت ، نزد آنها باقی است در اختیار ما بگذارند که کتاب درخور شان نام او منتشر شود .
...........
تکمله: سیروس رادمنش موقع نوشتن این یادداشت هنوز به قدرت کیانی نپیوسته بود.