۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

برای چارشنبه سوری


شب جلجتای خواب را دور می زند


حالا
من رابین هود قصه نیستم، هستم؟!
شب
که از فراز سر پشه ای
جلجتای خواب را
دور می زنی
می روبی
به فکر خراج دست هایی باش
که شور را
از یاد برده است.
چهارشنبه ها ممنوع است
تا اطلاع ثانوی
ـ به شوخی برگزار می شود، سوری!
جیک جیک مستون و
قر و قمیش ساده
و خنده ای که
بر لبان تو آماسیده
و چشمک ستاره ای
که در دود و دفنگ شب
جدی گرفته نشد.
حالا من رابین هود قصه ام
کمند می زنم تا
پل سوم کیانپارس
تا ساحلی که لبش را گزیده است
آب گلی
که بلعیده
لیسیده
مکیده
بیارم فشفشه ها را سوغات
برای کودکم
ـ : جان کوچولو!
ذوق می کند، بکند
چهارشنبه ها را چوب حراج
با کتکی که
به قالی می زند مادر
دم عید است
بتکان از دلم، روحم
خسته ام
چهارشنبه ها ممنوع است
چهارشنبه ها تعطیل است
چهار تخم شاهدانه
ترش می دود در دهان رضا
توی صبح اسفندی
که غبار می وزد، می بارد
رویید در دلم، تناور شد، بالید
می خوابم حالا
تا صبح روشن بهار
تا سال هر چهارشنبه ی روشن.


یک توضیح: " این شعر را فکر می کنم دوسال پیش نوشتم ولی گفتم بد نیست بزارمش توی وبلاگ "

هیچ نظری موجود نیست: